وقتی از اون موقع برام تعریف میکنی با خودم میگم، ینی واقعا قشنگ بود؟!
کاری میکنی اون روزا جهنمی هم از دید من قابل تحمل بشن.
ولی...
ولی این فقد دید توعه.
خودم هم دلم میخاد باهات موافقت کنم ولی حافظم یه سیلی عه توی گوشم.
که "هی! یادت نمیاد جوری بند بند وجودت درد میکرد که انگار قلبتو تو مشتش گرفته بود؟ یادت نمیاد چقدر سعی میکردی جلوش خوددار باشی که در نهایت با قرمزی چشمات، نفهمه که چته؟! یادت نمیاد روزایی که از شکاف در به جای خالیش خیره میشدی؟! یادت نمیاد سه شنبه هارو؟! یادت نمیاد برگه برگه اون دفترچه لعنتی رو ورق زدی و حتی موقع دیدن اسمش کنار اون بازم امیدوار بودی اشتباه کنی؟!"
نمیدونم چند شب باید بگذره تا گریه های اون شبم رو یادم بره.
به خودم اومدم دیدم مهم نبود چکار کنم. مهم نبود از چه اسحله ای استفاده کنم. موقع نشونه گرفتن، سرش از روی قلب تو میچرخید رو سر خودم. مهم نبود چقدر سعی میکنم ضعیف به نظر نیام. مهم نبود از حسی که میگیرم متنفرم. هیچ کدوم... مهم این بود که هرکاریم میکردم ساید برنده دست تو بود همیشه بوده. هربار...همون اسحله که برای دفاعم بوده همراه با اسحله تو میشینه رو تنم.
خودم! خودم بلندت میکنم، مینشونمت رو ساید برنده بعدم میرم تیرو خالی میکنم تو مغز خودم