Again
در اتاق باز میشه و میاد داخل
کنار پنجره وایمیسه و ماه رو نگاه میکنه
ازم میپرسه "داری چکار میکنی؟ چرا نمیخوابی؟"
میگم "دارم قسمت آخر قصمو مینویسم"
نگاهی به چشمام میندازه و میگه "چرت نگو دیگه. داری به من فکر میکنی. قصتو بنویس بیخیال من"
میگم "آخه تو توی قصمی"
میگه "قصه ها که تموم میشن آدما کجا میرن؟"
میگم "نمیدونم. از خودت بپرس. ولی هر قصه ای یه پایانی داره"
میگه "درسته که ما پایان قشنگی نداشتیم ولی داستانمون قشنگ بود"
سرمو میندازم پایین.
به دفتر نگاه میکنم و میگم "شاید. ولی پایانی که قشنگ نباشه، زیبایی قصه رو میبره"
بغض میکنه.
میاد کنارم.
چونمو میگیره و میگه "ببینمت. غصه نخور. باشه؟"
چیزی نمیگم.
میگه "پرنده ها تا ابد توی قفس اسیر نمیمونن. اونا عادت کردن! غافل از اینکه در بازه و میتونن برن بیرون"
میخندم.
"منو میگی؟ پس چشات چی؟"
روبه روم میشینه.
میگه "حواست باشه برف میاد سرما نخوری. حالا میشه آخر قصه رو برام بخونی؟"
میگم "قصه ها که تموم میشن آدما کجا میرن؟"
میگه "نمیدونم. شاید دنیای فراموشی. آخرشو میخونی واسم؟"
میگم "فردا صب برات میخونم"
چشاشو میبنده.
پشت پلکاشو میبوسم.
لبخند میزنه.
هرچقدر تکونش میدم، دیگه چشاشو باز نمیکنه.
از خواب میپرم.
قصه تموم شده. در اتاق هم بازه.
03/8/10 Chocolate