☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1402/06/31 12:05
ساشووو:)))
نئـ⋆ـوما هسدممممم
اینجا یه وبلاگ برای نویسنده هاست. ✎
« رمان رو با شرایط خاص قبول میکنم. »
♢علاوه بر اون ادمین هم پذیرفته میشه ولی اگه چرت و پرت بزارین پاک میشه!♢
برای نویسنده شدن دکمه گفتینو سمت چپ رو بزنین یا اگه بلدین چطوری نویسنده شین فقد درخاست بدید.
به طور کلی بیشتر متن میذاریم ولی بعضی اوقات لیریک و آهنگ هم هست
خولاصه کهههه
لذت ببرید. بوس
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/27 17:59
فكر میکنم که تو همواره بخشی از من خواهی ماند. زیرا اگر که تو را فراموش کنم، خودم را فراموش کردهام.
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/27 17:56
نمیدانم چه بنویسم.
شاید اگر تو اینجا بودی اشکهایی را که حالا توی چشمهایم با زحمت نگه میدارم، روی دستهایت میریختم.
حرکات از کلمات گویاتر هستند...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/27 17:53
نمیدانم چه سِری میان این فاصله است که اینگونه میان من و تو جدایی انداخته، چنان دل به تو باختهام که گویا با اندک فاصله ای از تو جهانم فرو میپاشد، جهانی که تمامش بوی تورا میدهد، جهانی که با هر نفس تو گلگون تر میشود، جهانی که قدمهایت را لمس و وجودت را حس میکند، خوشا به حال جهانت که تو را در آغوش خود حفظ کرده و هر روز به تماشایت مشغول است، خوشا به جهانت...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/27 17:46
مجبور بودم چون راهی نبود که بخوام ازش برم. یه راه نبود و یه چاه. دوتا چاه بود که باید فقط یه کدومشونو انتخاب میکردم. رو یکیشون نوشته بود سخت و روی اون یکی نوشته بود آسون! مثل همیشه سخت برام جذاب تر بود. سختی آدما رو از هم میپاشونه. من نیاز داشتم که مثل یه قوطی رنگ پاشیده شم روی یه دیواره کثیف که روش پر از جای میخ بود. اونطوری میتونستم تاثیر گذار تر باشم. بزرگ تر باشم و بیشتر به چشم بیام. تا چشم به هم زدم روی دیوار بودم و کل دیوارو یه دست مشکی کرده بودم. فکر میکردم موفق شدم. فکر میکردم بالاخره تاثیر خودمو گذاشتم. حس میکردم قهرمانم و همه چی خوب و قشنگ بود تا اون لحظه که فهمیدم هنوز جای همهی میخا رو دیوار باقی موندن. باختم. باختم ولی یاد گرفتم. یاد گرفتم که هیچکس هیچوقت هیچ چیزی از بردن یاد نمیگیره!
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/24 22:40
اومدم وب رو یکم مرتب کنم
برچسب گذاری کردم
یه سریم به پارسال زدم با کل متنایی که اینجا نوشتم
چقدر بزرگ شدی آساره :)))
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/24 21:22
قبر مستطیلی؟
چه نیازیه وقتی مثلث عشقی هست؟!
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/24 18:38
کالیستویِ گمشده من...
میدانستی وقتی میگفتی دوستم داری قلبم دیوانه میشد؟!
وقتی میگفتی تو تمام وجود منی...
اما حالا...کجایی؟!
دیگر کنارم نیستی، دستانت مانند قبل گرمم نمیکند. لبانت مرا نمی بوسند. آغوشت مرا سمت خود نمیکشد. دیگر مرا نگاهم نمیکنی...
از جملات محبت آمیز خبری نیست، از بودنت خبری نیست....
از من خسته شده ای؟!
کجایی؟! جوجه سیاهت در حال جان دادن است...
زیر پای افکارش، برای نبودنت، نداشتنت
کالیستویِ عاشقِ من خیلی وقت است مرده...
مرده و من هنوز هم برایش مینویسم
به امید اینکه مانند بار های قبل معجزه کند و بگوید "نرفتم، هستم"
[بیستوچهاراردیبهشتچهارصدوسه, 6:38 ]
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/23 23:43
فلسفه عشق اول چیز عجیبیه.
نمیخای بهش فکر کنی اما اون مدام تو ذهنت میچرخه.
نمیخای دیگران رو باهاش مقایسه کنی اما نمیشه
هر رفتار بد و کوچیکی از بقیه که شاید ناراحتت کنه باعث میشه دونه به دونه خوبی های اون رو به یاد بیاری و فکر کنی <مگه بهتر از اون هم وجود داره؟>
نمیتونی بهش فکر نکنی حتی وقتی ازش متنفر بشی
حتی وقتی دیگه خبری ازش نداری و خبری ازت نداره
اسم اون قراره تا ابد جایی رو دیوار روحت حک بشه...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/23 20:21
منو ببر به چیزی که قبل از دیدن تو بودم، بعد ترکم کن.
بوس!
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/23 20:10
همیشه کنار گذاشتن به معنای دوست نداشتن نیست یه وقتایی بیخیالِ آدما میشی چون میبینی دارن به معنایِ واقعی روحتو خسته میکنن.
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/21 20:06
او حسرت پنهان شده در خنده ام بود...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 20:43
تنهایی، مثل سایه، همیشه با من بوده
هرجا میرفتم، همیشه از پشت سرم تکرار میشده.
اما حالا اینبار یک یادآوری بیصدا از اینکه تو نیستی...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 20:39
تنهایی به معنی نبود تو نیست.
تنهایی من زمانی معنا پیدا کرد که نگاهی به زندگیم انداختم وفهمیدم با هر احتمالی که فکرش رو بکنم دیگه نمیتونم داشته باشمت!
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 20:31
اگه میخوای متعلق به جایی باشی سمت چپ سینه یک نفر میتونه مکان امنی باشه.
اما اگه سمت چپ سینه کسی رو میخای و اون نمیخاد، اون وقته که برای همیشه گم میشی چون قلب یک نفر آخرین پناهگاه یک گمشدس. وقتی از همه جا طرد شده...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 19:41
"نگاهم رو قرض گرفتی و چشم های خودت رو بهم دادی
تو به دنیای سیاه و سفیدم خیره شدی و رنگین کردی
حالا همه ی وجود من رنگی بود
وجودی که از رنگ های تو پر شده
درحالی که من چیزی جز سیاه و سفید به تو نبخشیدم"
فیکشن کالرز
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 19:38
ستاره من خیلی وقته خاموش شده و منم مثل احمقا هنوز دورش میچرخم...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 11:47
اگر میتوانستم قلبم را باز کنم و درونش را ببینم، مطمئن بودم هیچچیزی نمیدیدم، هیچچیزی جز رنجهایی که از آنِ خودم نبودهاند...
☆☽*:.NeOmA.:*☽☆
1403/02/20 11:43
مرا دیده بود.
رد زخمهای کوچک و بزرگِ روی تنم را.
میدانست دیگر جایی برای زخم و تحملی برای درد ندارم.
همان روز های اول با چشمهای مهربانش نگاهم کرد: از دستای من فرار نکن،دستای من فقط نوازش بلدن،دستای من بجای زخم زدن نازت میکنن و کاری میکنن فراموش کنی آدما چقدر بیرحمن.
و من تا آخرین روزی که تنت را به یکی دیگه سپردم،بجز نوازش و عشق چیزی از دستهای تو ندیدم...