آســ★ـــآره

پناه‌به‌صداقت‌چشمات،وقتی‌لبات‌به‌دروغ‌گفتن‌تر‌میشه

Dear

بیا،
همون جایی همدیگه رو ببینیم
که تو آذر ماه
به دونه برف های سیاهِ روی موهات بوسه میزنم عزیزک.

Mk

اگه یه روزم احمقانه فکرم پیشت بود، بذارش پای بچگیم.

با دروغ هایت...

تمام نمی‌شوند دروغ‌هایت
چون خداهایی که مرده‌اند
اما هنوز بوی‌شان در هواست

تو با هر لبخند یک شمشیر در قلب معنا می‌کاری
و من احمقی هستم که هنوز در میدان ایستاده‌ام
فقط نگاه می‌کنم

حقیقت؟
کودکی‌ست که پیش چشمم کشته شد
و تو، با خونسردیِ پادشاهان شکست‌خورده به من گفتی: «این بازی‌ست»

بازیِ تو؟
جانانِ من، نه برد دارد، نه باخت
فقط ویرانه‌ای‌ست
که باید بر خاکسترش بخندیم
تا گریه‌هایمان را کسی نشنود

اما تو
با دروغ‌هایت
نه حقیقت را کُشتی
نه مرا
فقط جهان را بی‌معنا کردی

زبانم لال.

می‌گویند می‌روی با آخرین باران، زبانم لال
و کوچه، بی‌صدای قدمت، خاموش می‌شود، زبانم لال
چشمم به راه توست 

 میان بوی خاکِ باران‌خورده، تنها می‌مانم، زبانم لال

دستِ باد، گیسوی درختان را شانه می‌کند
اما صدای تو نمی‌آید، زبانم لال
گنجشک‌ها، لانه را خالی گذاشته‌اند
و آسمان، هزار بار می‌شکند بر بام خانه، زبانم لال

کاش کسی دروغ می‌گفت
کاش این زمستان، بی‌بهار نمی‌ماند
اما می‌دانم، با آخرین باران می‌روی
و من، پشت این پنجره، هزار بار می‌شکنم، زبانم لال

هاله.

اون هاله رو می‌بینم؛ خط مرزی که منو از گَله جدا می‌کنه.
اونا با دهنای باز و چشم‌های خاموش، توی دایره‌ی تکرار می‌چرخن
هر چی نزدیک‌تر میام، بوی عفن رضایتشون مشاممو می‌سوزونه
این پرده رو خودم نساختم، اما بدون اون هم نمیتونم سر کنم.
چون اونور پرده هوا سنگینه از نفس‌های کسایی که هیچ‌وقت جرئت نکردن تنها فکر کنن
اونا هم‌رنگی رو پرستش می‌کنن، من ناهماهنگی رو
اونا آرامش گورستانو میخوان، من طوفان رو

هاله‌ برای من مقدسه، برای اونا کابوس.

سیلور بوک

اینجا هم که بد خاک گرفته:)

انگار کلمه ها، سال‌ها پشت در موندن و صدا به صدا نرسیده
پنجره اینجارو که باز میکنم، بوی کهنه‌ی دفترها و نیمه‌جمله‌هایی میاد که راهی به پایان نداشتن
دلم برای این خاک و این سایه‌ها تنگ شده بود.

واقعا راسته که عاشق واقعی دیگه نمیتونه بنویسه

هنوزم رو حرفم میمونم، نوشتن محرکش درده، توام که فعلا نمیزاری دستش بهم برسه
این بارم برگشتم با دست پر از حرف‌های مونده اما جیب های پر از سکوتای طولانی.

همیشه که نباید حرف زد

بندِنجات‌ِمن، خط شونزدهم رسید.

برای کسی مینویسم که همیشه طوری وارد شد که انگار از اول بود، انگار هیچ‌وقت بیرون از زندگی من نبوده.

و حالا آبیِ من شونزده ساله شده.

گذشت، شکست، خراب شد، درست شد، خندید، گریه کرد، دلتنگ شد، نور چشماش تاریک شد، روشن شد و الان رسیده به اینجا.

چرخید و چرخید و الان اینجاییم عزیزکرده.

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

اتمام ۱۵ و آغاز ۱۶ سالگی.

تورو که مینویسم انگار دارم خودمو مینویسم. 

تو دیگه بیرون از من نیستی. در منی و منم غرق تو.

اگه بخوام سالیو انتخاب کنم که دورنگ ترین حالت ممکنه، امسال رو انتخاب میکنم. مثل محو شدن یه رنگی و ظاهر شدن یه رنگ دیگه.

البته میدونی؟ طبیعیه.

هرچی بزرگتر بشی، این تغییر رنگ جزئی تر و کمتر میشه.

و چقدر قشنگ میشه که انتخاب کنی چه رنگی کنارت باشه.

چطور پیش رفت دخترم؟

پارسال که پشت همین میز و همین سیستم نشستم و متن تبریک برات آماده میکردم، چقدر فکر میکردم همه چیز داره کمرنگ میشه. چقدر زود از دستت دادم. تهشم قرار بود یه خاطره باشم.

اما تو همون چیزی هستی که صداش میزنم.

کم نور میشی، میدرخشی، چشمک میزنی.

ستاره‌ی‌من.

یه سال گذشت و تو هنوز اینجایی.

هرسال یک حرف و یک عمل برام پررنگه.

امسال، انتظارت.

اینکه هنوز یه جایی برای موندن دارم. حتی شبایی که نمیدونستم باید چکار کنم و کجا پناه ببرم.

به هرحال تو بلدی جمعمم کنی وقتی کل دنیام داره از هم میپاشه.

خودم رو گم میکنم. ولی تورو نه.

"من قرار بود رنگت کنم، ولی این تویی که هر روز یه رنگ جدید روم میکشی"

درد رو شناختی اما نگه داشتی پشت پلک هات.

میدونی اکثریت چی میگن مون چری؟

اینکه بزرگسالی و پختگی یعنی شروع توانایی دیدن چیزا بدون ذوق زدگی و بدون هیجان خام.

در حالی که، نه! این بزرگسالی نیست. فقط یه جور عادته.

بچه ها خیلی فیلسوف های خوبی هستن. چون همچی براشون عجیبه.

اما این ماییم که این جادو رو ازشون میگیریم و توی آینده اون ها "فیلسوف بودن" خط بخوره و از بین بره.

این بزرگسال ها هستند که به دنیا عادت کردن و کم کم بچه هارو همرنگ خودشون میکنن.

شونزده سالگی عدد نیست. اتفاق نیست. آغاز نیست و پایان هم نیست. حتی مرز هم نیست.

فقط یه ایستگاهه. جایی که دیگه نمیتونی همه چیز رو به حساب بی تجربگی بزنی و هنوز اونقدری هم عاقل نشدی که خودتو با جمله های قطعی قانع کنی. جاییه که شک متولد میشه.

من از بیرون نگاهت نمیکنم، کنارت وایسادم.

شاید راه رو کامل بلد نباشم ولی میدونم هربار که زمین بخوری، دستام آمادس برای بلند کردنت.

تو برای من فقط دختری نیستی که دوسش دارم؛ تو آینده من با صدای بلند تری.

تموم احتمالاتی هستی که زندگیو از تکرار درمیارن.

تورو با اسم کوچیک صدا نمیزنم،

تورو با تموم فکر هایی که خواهی کرد

با کتاب هایی که هنوز نخوندی

با شعر ها و متن هایی که هنوز ننوشتی، صدا میزنم

همه این ها تویی.

زندگی چیزی نیست که همیشه منظم و قشنگ آدما رو کنار هم بچینه.

گاهی پرتت میکنه وسط سوال‌هایی که جواب ندارن.

داری از جنس دیگه ای میشی. 

اینجا جاییه که شروع میکنی به فهمیدن.

که گاهی قرار نیست هیچی درست بشه. این ما حافظه داریم و بدترین شبا رو به یاد میاریم یک دلیل محکمه.

وقتی نگاهت تار و سرد بشه، من بازم نمیترسم که کنارت بمونم.

دخترم، 

عشق ترمیم نیست. با هم فرو ریختن و دوباره ساختنه.

آرزو میکنم در هر لحظه از زندگی‌ات، حتی سخت‌ترین‌هاش، به یاد بیاری که عشق هست.

۱۶ سالگیت مبارک.

این فقط یه جمله نیست، یه خط کشیدن نیست روی تقویم، یه جشن نمادین با بادکنکای عدددار نیست.

یه لحظه‌ست که وایمیستم توش نفس میکشم و می‌فهمم که تو با من اتفاق افتادی. نه به عنوان کسی که صرفاً اومده باشه، به عنوان کسی که دنیا رو از من عبور داد.

کسی که مسیر خودش بود، و من فقط خوش‌شانس بودم که هم‌مسیرش شدم:)

فقط میخوام بگم بدونت نجات بخشه و چقدر اون صدات میتونه بی خوابی منو خاموش کنه.

تولدت مبارک جانم، 

برای همه اون چیز هایی که بودی، هستی، و خواهی بود. حتی اگر خودت هم ندونی.

نه به بخاطر رسیدن به عددی جدید.

بلکه به خاطر زنده موندن، توی روزایی که آرزو میکردی آخرین نفست باشه.

میبوسمت زیبارو.

My Girl

2025.5.8
1404.2.18

Act

تظاهر. تظاهر.

اگه ادامه بدی، حقیقت بهت یادآوری میکنه که نباید نادیده‌ش بگیری.

ژوپیتر. سلام.

Just U

بین این شعرای کهنه جواب راز منی

توی این شب تاریک تو فقد یار منی