آســ★ـــآره

زیـبـا‌تـرازچـشـمات،هیـچ‌‌چـیزی‌رونـدیـدم... چـشـم‌هاتـومیـبوسـم‌و‌غـم‌‌توشـون‌رو‌بیشـتر.

You are not going to be the person I loved

برنمیگردی.

نمیدونم چرا هروقت یادت میوفتم یه لبخند ریز رو صورتم میاد.

نمیدونم بخاطر چی.

شاید واسه اینه که...

مهم نیست.

تو برنمیگردی و من اینو میدونم.

میدونم که نمیتونم تا ابد پشت این پنجره بمونم و منتظر اومدنت باشم.

میدونم که دیر نکردی چون قرار نیست برگردی.

روزی که لرزش دستاتو وقتی دستاتو تو دستام گرفتم حس کردم، فهمیدم دیگه نمیتونم پیش خودم نگه دارمت.

وقتی شوق تو چشات موقع دیدنم موج نزد.

وقتی تا به حال اونقدر صورتتو رنگ پریده ندیده بودم.

وقتی نفس زدنت... نفس زدنت؟ نه تو حتی وقتی نزدیکت شدم هم نفس نمیکشیدی. ریتم نداشتن نفسات.

گذاشتم بری.

حالام فکرت وسط این اتاق ریخته. به دیوارا پاشیده و هر چقدر بیشتر تو این چار دیواری بمونم بیشتر تو وجودم رخنه میکنی.

رخنه کنی؟ خیلی وقته میگم شکلاتو تو ذهنم کشتم.

میبینی؟! حتی نمیتونم کلمه هارو درست پیش هم بذارم.

الان من اینجا و به اجبار رو این کاغذ سفید مچاله شده که پر از آه و نفرت و سیاهیه دارم مینویسم.

مینویسم که بگم حال من بعد تو حال خوبی نیست و نبودنت هر شب به روحم چنگ میزنه و درد از تموم جونم تا صب فریاد میکشه.

نیستی.

ولی همه روزام بوی تورو میده.

ناراحتی ای که پشت هر لبخندم برات میکشم. غمی که پشت هر نگام هست.

موندن تو شاید تنها خواسته من از این زندگی بود. اینکه باشی و بتونم وجودتو حس کنم ولی الان؟

جای خالیته که رو به روم نشسته و تا ابد با دهن کجی بهم نگاه میکنه.

تو همه لحظاتم نبودنتو حس میکنم. کی گفته؟ کی گفته از سرم پریدی؟ کی گفته دیگه کابوستو نمیبینم؟ کی گفته اون روزای تخمی همش جلو چشمم نیستن؟

نه نه. تازه شروعشه. تازه قراره این زمستونو بدون تو سپری کنم. بدون سرمای موردعلاقم.

چقد دور میشم از اون حالی که با تو داشتم و هر شب سقوط میکنم تو باتلاق نبودنت و صبح انگار که شکلاتی تو دنیام نبوده.

میدونم باید دست بکشم، باید بگذرم ولی...

:)

شما بیا اینو به قلب من حالی کن.

تپیدن قلبم برای تو دیگه اشتباس.

حالا موندم وسط یه مشت خاطره و حرفایی که صداش تو سرم اکو میشه.

خونه از تو پره:)

غمتم که تو هوای اتاقمه و قصد رفتن نداره.

به هارت و پورتام نگاه نکن. همینقدر ضعیفم. 

تو نوشته هام به اندازه ظاهرش، ضعیفم.

و نمیتونم بگم این ضعیف بودن رو دوست دارم چون به تو مربوط میشه، یا ازش حالم بهم میخوره چون بازم به تو مربوط میشه...

1403/08/13- 01:35            Chocolate

You are not by My side

هوا هوای خاطرات اوست

1400/8/12

سومین سال

و هر سال من چیز کمتری برای گفتن دارم. 

امیدوارم حداقل به قول خودت از اون دردات "هد آف" شده باشی:)

یه چیزی بگم؟ هنوزم نفهمیدم موهات لخت بود یا فر

چهرتم دیگه یادم نمیاد. عجب دوست مزخرفیم نه؟

فقد میخوام بهت بگم خیلی از گوهایی که گفتی نخور رو خوردم، خیلی از کارایی که میگفتی خودتو درگیرشون نکن کردم و نتونستم  اون کسایی که گفتی حواست بهشون باشه نگه دارم. کاملا باختم. نسبت به همچی. شاید اگه بودی دست به انجام خیلیاشون نمیزدم.

یادمه مامانت میگفت دستگاه رو ازت نکشن. میخواست بهت مهلت بده. برگردی.

ولی خب. میخوام خبر خوب هم بدم.

دیگه کابوس رفتنتو نمیبینم. کابوس چهره له شدتو.

راستی. امیدوارم ببخشیم ولی دیگه نمیتونم بیام. حرفای خواهرت از سال پیش تو گوشم اکو میشه و هرچقدر بیشتر به این پی میبرم که با اینکه مثلا نزدیک ترین دوستت بودم ولی هیچی ازت نمیدونستم، بیشتر اذیتم میکنه.

البته واقعا. مشکلاتت رو گفتن اونم به یه بچه احمق 12 ساله؟!

این راهش نبود. ولی چیزیه که تو انتخابش کردی.

الانم سردرد دارم و نمیتونم بنویسم برات. 

شاید با خودت بگی "مگه اصلا برام مینویسی؟" 

نه خب:) خیلی وقته نه.

n.i.k.i

When its over...

سلام 
این پیام درخواست بغل می باشد 

فرستنده این پیام تقاضای بغل دارد

 

پ‌.ن: خیخی داره بارون میاد

پ.ن ۲: ذوق کردم، بیشتر شد🌚

سحسهساسخثسل بارونننثحسثه

I Love U

وی فالللل ا پارتتتتت از ایت گتس دارککککککک

آی لاووووو یووووو. اند آی دونتتت وانتتتتت تووووووو

دوباره افتاده تو دهنم

Again

در اتاق باز میشه و میاد داخل

کنار پنجره وایمیسه و ماه رو نگاه میکنه

ازم میپرسه "داری چکار میکنی؟ چرا نمیخوابی؟"

میگم "دارم قسمت آخر قصمو مینویسم"

نگاهی به چشمام میندازه و میگه "چرت نگو دیگه. داری به من فکر میکنی. قصتو بنویس بیخیال من"

میگم "آخه تو توی قصمی"

میگه "قصه ها که تموم میشن آدما کجا میرن؟"

میگم "نمیدونم. از خودت بپرس. ولی هر قصه ای یه پایانی داره"

میگه "درسته که ما پایان قشنگی نداشتیم ولی داستانمون قشنگ بود"

سرمو میندازم پایین.

به دفتر نگاه میکنم و میگم "شاید. ولی پایانی که قشنگ نباشه، زیبایی قصه رو میبره"

بغض میکنه.

میاد کنارم.

چونمو میگیره و میگه "ببینمت. غصه نخور. باشه؟"

چیزی نمیگم.

میگه "پرنده ها تا ابد توی قفس اسیر نمیمونن. اونا عادت کردن! غافل از اینکه در بازه و میتونن برن بیرون"

میخندم.

"منو میگی؟ پس چشات چی؟"

روبه روم میشینه.

میگه "حواست باشه برف میاد سرما نخوری. حالا میشه آخر قصه رو برام بخونی؟"

میگم "قصه ها که تموم میشن آدما کجا میرن؟"

میگه "نمیدونم. شاید دنیای فراموشی. آخرشو میخونی واسم؟"

میگم "فردا صب برات میخونم"

چشاشو میبنده.

پشت پلکاشو میبوسم.

لبخند میزنه.

هرچقدر تکونش میدم، دیگه چشاشو باز نمیکنه.

از خواب میپرم.

قصه تموم شده. در اتاق هم بازه.

03/8/10            Chocolate

Just U

من برای خودم از «تو» قفس ساختم

مقابل هر کی که بخواد لحظه ای منو از فکرت بیرون بیاره

Maybe

یه سری رفتارای آب زیرکاه بقیه رو برای دوستاشون میبینم باخودم فکر میکنم شاید همه همینن و من زیادی خوب میبینمشون. 

شاید برای من رو نشده!

We are strangers now

همه ما یه جاهایی تو اوج خواستن، نخواستیم.
تو اوج خواستن، ادما رو گذاشتیم کنار چون بدون ما حالشون بهتر بود، بدون ما راحت تر بودن.
زمان میبره تا بفهمیم که بعضی چیزا تو گذشته قشنگه، بعضی چیزا باید همونجا جا بمونن تا ما با یاد آوریشون لبخند بیاریم رو لبمون.
باید بعضی چیزا مختص گذشتمون باشن که هر وقت یادش افتادیم،نفس عمیق بکشیم و بگیم یادش به خیر.
التماس نکنید که کسی که رفته رو برگردونید، بزارید جا بمونه تو گذشته و براش آرزوهای خوب کنید.
یادمون باشه که اون آدم بدون ما بهتره حالش!

امروز یادم اومد اوج دوستیم باهات همین ماها بود:) همیشه میگفتی "بهترینا هم غریبه میشن. به این صمیمی بودنا نگاه نکن" ولی خب! من باور نکردم

****

داشتم فکر می‌کردم بعضیامون خیلی بی‌رحمانه داریم یه دردایی رو تحمل می‌کنیم، دردایی که خیلی بزرگ‌تر از قد و قواره‌ی ماست؛ مخصوصا دردای عاطفی... دردایی که هیچ‌وقت حق انتخابی براشون نداشتیم، زورشون خیلی بیشتر از لبخندامونه. دردایی که هر بار از خودت می‌پرسی خب چرا بازم من؟ و هر بار جوابی که هیچ‌وقت پیداش نکردی؛ غمگین و غمگین‌ترت می‌کنه...