کمی بیاعصاب، غمگین، دلتنگ، خوابالو، نیازمند بغل و کلافه هستم.
داریم میریم رو به پاییز و من گوه اخلاق تر میشم.
ی چیزی. بمیرم ناهار ختممو با نوشابه میخورید یا دوغ😐؟
میخوام جا بزنم بگید یکی جا من بیاد
"ولی یه روز خودم میام دنبالت"
این برای منم غیرقابل تحمله
ولی قول میدم که منتظر بمونم.
00.23 30.06.03
ridiculous ridiculous ridiculous ridiculous
how everything seems ridiculous
?die
come onnn:).even if I go nothing will be fixed
I can't take it
I can't take it
I can't take it
I can't take it
I can't take it
نعنا دیگه بوی نعنا نمیده
زندگی بس من نمیخام اینوووصثحهقصثحهخ
مود راحیل از سیزن 3 ب بعد: *شکنجه
فشار دادن این قلم خیلی سخته.
با نقش بستن هر کلمه، انگار خودکارم جوهر تموم کرده و برای هر نقطه، هر خط ، هر آوا از خونم میمکه.
آسونه. آسونه این...
اسمش. اسمش. آسونه این "زندگی کردن"؟
یکی از جمله های همیشگیش دیشب یادم اومد. "تولد نقطه آغاز درده. همشم همین نیست"
با افکارم هر شب مست غم، گیجم.
من هیچم. هیچم. هیچم. هیچم. هیچم
"ساینا مگه نمیتونه اینو انجام بده؟"
من هیچم
"نه دیگه باید از پس اینکار بربیاد"
من هیچم
"هیچ نقطه ضعفی نداره. چرا باید نتونه؟"
من هیچم
گیج خوابم ولی دارم مینویسم. نیاز دارم یه چند روزی آدمارو بالا بیارم. کسایی که کثافت از سابقه و گذتشون میچکه ولی الان با یه دست کت و شلوار و کراوات انگشت هاشون رو افسار زندگی مردم میچرخه.
نسخه ظاهری ای که ساختم قوی تر از اونی به نظر میرسه که نگرانم شن. شایدم مغرورتر از اونی که مراقبم باشن.
ضعیف ترین فرد بودن رو کنار گذاشتم. حداقل در مقابل کسایی که دنبال همین میگردن!
با همین لباس زشت قوی بودن تبدیل شدم به آدمی که نصف اون چیزیو که حس میکنه نمیتونه بگه.
کاش حدی برای این فکر کردنم وجود داشت. قبلا حالت تهوع و سردرد به نشخوار فکری خاتمه میداد.
الان دیگه هیچی جلودارش نیست. منو میبره. دست خالی ولم میکنه. دستشو میزنه کمرش و طلبکار میگه "این خودت بودی که نخ رو طناب کردی و انداختی گردنت"
تموم فکر هایی که نصفه ولشون میکنم جایی به طریقی بهم برمیگردن. انگار دارن میگن "هوی مارو جا گذاشتی. معلق نذارمون"
ژوپیتر! عجب جون سختی ای تو
برمیگردم. برمیگردم ازت معذرت بخوام.
اما الان. فعلا، باید تیکه تیکه شی.
دیگه کلمات هم نمیتونه آدمها رو توصیف کنه. چرا این موجودات مغزدار تا این اندازهای بیمغز بهنظر میرسن؟
دیگه نمیتونی یک آدم موردعلاقه از بینشون انتخاب کنی و همه کلماتت رو بهش بدی و منتظر پاسخ خوبی باشی.
آدمها فراموش کردن پاسخ خوب چه معنایی داشت. همهی اون کلمات رو آجر آجر دورت میچینن و پشت اون رهات میکنن.
تو باید سعی کنی تو اون چهاردیواری کوچیک، چای بخوری و لبخند بزنی، کیک بپزی و لبخند بزنی، بنویسی و لبخند بزنی، کارهای جدید رو شروع کنی و لبخند بزنی و تظاهر کنی بین دیواری که از کلمات و وجود خودته گیر نیفتادی.
لبخند بزنی و باآجرهات زندگی بکنی. نمیتونی از دیوار خودت بیرون بیای و وارد دیوار فرد دیگهای بشی. و لحظهای که ازش بیرون میای، باید مراقب باشی که بار دیگه آدمها اطرافت رو با آجر پر نکنن و تو رو با خودت اونجا رها کنن.
گفته بودم که پر از زخمهای کهنهم؛ شاید دیگه شکوفه ندم.
اما برای تو زنده و سرپا میمونم.
درسته؛
یه شیشهی ترک خورده ام که هر لحظه با هر ضربهی هرچند کوچیکی ممکنه بشکنه
یه شاخهی شکستهم که با یه باد میوفته رو خاک
ولی بحثِ تو که باشه هیچ باد و طوفان و ضربه ای نمیتونه مانعِ مراقبت من از تو بشه
من همیشه میتونم از خودم بزنم برای تو...
آدما مال رفتنن بچه
بیا ما آدم نباشیم:)
تو رو بوسید و یاد من افتادی،
ما هر سه بازنده ایم...
بگو ببینم ژوپیتر چند تا زخم رو نادیده گرفتی فقط برای اینکه اونی که چاقو دستش بود رو دوست داشتی؟
دلت برام تنگ شده؟ بهم پیام بده
از دستم ناراحتی؟ بهم بگو
فکر میکنی از دستت ناراحتم؟ ازم بپرس
چیزی از من اذیتت میکنه؟ مطرحش کن
حرف نزدن فقط مارو از هم دور میکنه عزیزم
:)))
قفلی جدید:
حالم از این ادما بهم میخوره👍
میخوام هیچی نفهمم ، حواسم به دور و برم نباشه ، به زندگی ، به آدمایی که جلوم یه جورن و پشتِ سرم یه جورِ دیگه ، به گذشتهای که ازش پشیمونم و آیندهای که ازش ناامیدم ؛ شاید نفهمیدن توی این وضعیت برای من بهتر باشه گای//یده شدم بابا🚶♂️
اگه میدونستم وضعیت زندگی قراره اینجوری بشه از مهد کودک تا الان پول جمع میکردم.
میشه یه کاری نکنی که از چشمام بیوفتی؟ من میخوام باهات ادامه بدم🙏