Blocks
دیگه کلمات هم نمیتونه آدمها رو توصیف کنه. چرا این موجودات مغزدار تا این اندازهای بیمغز بهنظر میرسن؟
دیگه نمیتونی یک آدم موردعلاقه از بینشون انتخاب کنی و همه کلماتت رو بهش بدی و منتظر پاسخ خوبی باشی.
آدمها فراموش کردن پاسخ خوب چه معنایی داشت. همهی اون کلمات رو آجر آجر دورت میچینن و پشت اون رهات میکنن.
تو باید سعی کنی تو اون چهاردیواری کوچیک، چای بخوری و لبخند بزنی، کیک بپزی و لبخند بزنی، بنویسی و لبخند بزنی، کارهای جدید رو شروع کنی و لبخند بزنی و تظاهر کنی بین دیواری که از کلمات و وجود خودته گیر نیفتادی.
لبخند بزنی و باآجرهات زندگی بکنی. نمیتونی از دیوار خودت بیرون بیای و وارد دیوار فرد دیگهای بشی. و لحظهای که ازش بیرون میای، باید مراقب باشی که بار دیگه آدمها اطرافت رو با آجر پر نکنن و تو رو با خودت اونجا رها کنن.