آســ★ـــآره

زیـبـا تـر از چـشـمات، هیـچ چـیزی رو نـدیـدم... چـشـم‌هاتـو میـبوسـم و غـم‌ توشـون رو بیشـتر.

Blocks

دیگه کلمات هم نمی‌تونه آدم‌ها رو توصیف کنه. چرا این موجودات مغز‌دار تا این اندازه‌ای بی‌مغز به‌نظر می‌رسن؟ 

دیگه نمی‌تونی یک آدم موردعلاقه از بینشون انتخاب کنی و همه کلماتت رو بهش بدی و منتظر پاسخ خوبی باشی. 

آدم‌ها فراموش کردن پاسخ خوب چه معنایی داشت. همه‌ی اون کلمات رو آجر آجر دورت میچینن و پشت اون رهات می‌کنن. 

تو باید سعی کنی تو اون چهاردیواری کوچیک، چای بخوری و لبخند بزنی، کیک بپزی و لبخند بزنی، بنویسی و لبخند بزنی، کار‌های جدید رو شروع کنی و لبخند بزنی و تظاهر کنی بین دیواری که از کلمات و وجود خودته گیر نیفتادی. 

لبخند بزنی و با‌آجر‌هات زندگی بکنی. نمی‌تونی از دیوار خودت بیرون بیای و وارد دیوار فرد دیگه‌ای بشی. و لحظه‌ای که ازش بیرون میای، باید مراقب باشی که بار دیگه آدم‌ها اطرافت رو با آجر پر نکنن و تو رو با خودت اونجا رها کنن.