پشت کلماتم اسم تو رو مخفی میکنم ولی هیچوقت قرار نیست متوجهاشون بشی.
همهی کلماتی که مینویسم رو تقدیم وجود فوقالعادهای میکنم که نمیبینی.
برای تو از چیزی مینویسم که اهمیتی بهشون نمیدی.
از این متنفرم که ذهنم لحظهای دست از تو نمیکشه و معتاد احساسیه که به تو داره.
رنگت رو روی سفیدی دنیای من میکشه و با امیدواری احمقانه دنبال پایین کشیدن ستارهها از آسمونه تا لبخندت رو ببینه.
یه خیالی هست که انتظار لحظهای کوتاه از دیده شدن رو میکشه.
از دیده شدن خودم توی انعکاس چشمهای تو؛
اینطوری حس میکنم یه تیکه از من روی تو مونده.
اگر زنده موندم و ادامه دادم و تو هم هنوز ماندگار بودی، روزی بهت میگم که بعضی روزها چشم باز کردن برای یه روز دیگه زندگی کردن، چقدر سخت بود.
گاهی اوقات هم مرزِ بین تصمیم برای ادامه دور موندن از اتفاقاتی که آثارش تو ذهنت از روزای دیگه باقی مونده یا مجبور کردن خودت برای ریختن یه لیوان چای اونم تو صبح تابستونی، فقد چند ثانیهست.
روزهایی هم میاد که دلت میخواد مثل من، از گرمای بقیه بگذری تا فقد وجود سرمای موردعلاقتو حس کنی.