چشمات خیرهست به هیچ،
انگار دنیا برات تموم شده.
نه امیدی مونده، نه رمقی، نه حتی یه جرقه کوچیک.
درد؟
درد حالا دیگه برات یه حس قدیمیه.
انگار بخشی از وجودته، جزئی از تو شده.
اما یه سوال دارم:
همینجوری میخوای وایسی؟
وایسی و ببینی که دنیا رد شه؟
که تموم شیاطین دور و برت برنده شن؟
نه... این حق تو نیست.
زندگی چیزی بدهکاره،
به تو که تا اینجا دوام آوردی.
به تو که از اون طوفان لعنتی زنده موندی.
بلند شو.
خودت رو جمع کن، حتی اگه قطعهقطعهای.
هیچکس قرار نیست بیاد نجاتت بده،
هیچ قهرمانی تو این قصه نیست جز خودت.
پس یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تلاش کن.
دستت رو بگیر به همون امیدی که فکر میکنی مُرده،
و ادامه بده.
چون یه روزی، وقتی به همین لحظه نگاه میکنی،
میفهمی اینجا همونجایی بود که تو پیروز شدی.
“آخرین فرصتت، به خودت.”
دارم مینویسم، چون شاید لازم باشه بدونم چقدر خستهام.
انگار همهچیز شده یه نبرد هر روزه که هیچ پایانی براش نیست.
نمیدونم چرا همهچیز اینقدر سنگین و تاریک شده و چرا امیدی تو دلم نمونده، ولی تنها چیزی که میدونم اینه که متاسفم…
متاسفم که شاید ناامیدتون کردم، شاید اونجوری که باید نبودم.
به معجزہ ی لبخندت ایمان دارم...
به آغوش کی میتوان پناه برد وقتی از تمام جهان رنجیدهای؟
روزهام داره میگذره
بدون اين كه زندگیشون کنم.
هیچ کس نمی توانست مرا به کشتن دهد
هیچ کس به قشنگی تو مرا نکشت!
هرکسی سزاوار یک نفر است که بتواند به چشمهایش نگاه کند و بگوید: تو کافی هستی. تو با تمام زخمهایت، خوب و کافی هستی.
اگر بدانی وقتی نیستی چقدر بیهوده ام، تلخم، خراب و هیچم
اگر بدانی فقط، هیچوقت نمی روی حتی به خواب...
همه ی آنهایی که مَرا می شناسند می دانند چه آدم حَسودی هستم و همه ی آنهایی که تو را می شناسند؛ لَعنت به همه آنهایی که تو را میشناسند...
_نزار قبانی
لازم نيست مرا دوست داشته باشی؛
من تو را به اندازهی هر دومان دوست دارم...
راستش دوریت گاهی عجیب به دلم فشار میاره، ولی از اون طرف هم باعث شده بفهمم چقدر بودنِ تو تو زندگیم ارزش داره. هر چیزی که به تو ربط داشته باشه، از یه پیام ساده تا صدای خندت، میشه نقطه روشن روزم. فاصله شاید بینمون باشه، ولی فکر کنم همین که هنوز اینقدر برام مهمی یعنی دوستیمون واقعاً قویه.
نه میشد در آغوشت گرفت و نه آنسوی تو را دید.
تنها میشد در تو گم شد که شدم…
"نه دیگه قرار نیست بدونی."
اخم میکنه.
"خب یعنی چی چرا نباید بدونم؟"
نیشخند میزنم.
"میتونم بگم کل ادمای دور و اطرافم میدونن به جز تو"
پا رو پا میندازه.
"منم یه چیزیو دارم که همه میدونن به جز تو"
-------------------------------------
حماقته؟
ولی نه.
فرق من و تو همینجاست.
تو راجب خیانتت حرف میزدی
منم راجب کتابی که میخواستم بنویسم و تو دستت بذارم...
به ازای هر دیقه ای که دور ور اینام و حرفاشون میره تو گوشم
نیاز دارم یک ساعت پیشت باشم...