احمق.
میرم و میرم و اینقدر فاصلمون زیاد میشه که یه روزی گمش میکنم.
خودمو گم میکنم.
توی تاریکی. پیش تو.
تو اینور بومی و من اونور بوم.
همیشه میگفتم "کلاهمم اونور بیوفته نمیرم برش دارم" ولی الان میبینی که قلبمو پیشت جا گذاشتم و افتادم روی پل. سینه خیز، میخوام ولت کنم.
اونوقت دیگه. دیگه حتی تو نیمه تاریک مغزمم معنی نداره اسمت. دیگه یادم نمیاد لبخندات چجوری روزمو عوض میکرد. دیگه صدایی که ازت توی مغزم باقی مونده شبیه صدای خودت نمیشه وقتی که اسممو صدا میزنی.
من تو قلبم آتیشت زدم. بخاطر چیزایی که ازم گرفتی. اول از همه خودمو ازم گرفتی. بعد خودتو.
هیچوقت نمیشه زمانو به عقب برگردوند.
مثل وقتی که دیگه نمیتونی به وجود من تو زندگیت معنی بدی.
تو، چشات، بغلت، صدات، دستات، بدنت، لعنتی، وجود منو میساخت.
من همه چیو آتیش میزنم چون دیگه نمیخوام هیچکدومو به یاد بیارم.
نمیخوام یادم بیاد چقدر خوب بودی.
نمیخوام به یاد بیارم که تو روشنی قلبمو گرفتی و پرت کردی تو تاریکی.
من احمق بودم؟ آره احمق بودم. هنوزم هستم.
شایدم مثل اون پروانه هه که هی دور شمع چرخید چرخید چرخید، الان که بالاش سوخته یکی اومده شمعو برده چون از تاریکی میترسه.
الان دیگه نه میتونم امیدوار باشم که تو برمیگردی نه دیگه میتونم پرواز کنم.
ولی مطمئنم تموم میشم بالاخره.
انقدر میسوزم که خاکستر بشم.
اینقدر دور خودمو پر از عطرای رنگارنگ میکنم که بوی تنت بپره از سرم.
ولی بازم. هر شب با عجز سرمو رو بالش میزارمو تو داری به حس خوبی که بهت میدن فکر میکنی.
میدونی.
دلم میخواست داد بزنم سرت.
بگم بسه. از مغزم برو بیرون.
میخوام برم تو کمد گوشه اتاقت کنار بقیه اسباب بازیا خاک بخورم و خاک بخورم و خاک بخورم تا کهنه شم.
بدون فکر به اینکه کاش تا آخرش عروسک مورد علاقت باقی میموندم.
چند روز پیش دیدمت.
ینی. با اون دیدمت.
میخندیدی.
راستش.
من معنی تنفر و ترسو خوب میفهمم.
ینی. خودت یادم دادی.
مطمئن شدم همونجا یه روز میوفتم روی موج خلاف جهت عقربه های ساعت و انقدر ازت دور میشم که هیچوقت پیدات نکنم.
آدمیم دیگه. یهو به خودم میام و میبینم وقتی که بغلش میکنی، من دارم اینور بوم به احمقانه ترین شکل ممکن آهنگ موردعلاقتو زمزمه میکنم.