آلزایمر.P2
امروز یه متنو دیدم. حس میکنم میشناختیش. سر در نیاوردم ازش. برعکس تو من خیلی کتاب نخوندم.
وقتشو نداشتم. قبلشم سر گرم بازیای بچگونه و ورزش و کوفت و زهرمار بودم. همیشه میگفتم شعر، عشق، متن، هیچکدوم از اون کاغذای باریک نوشته مفت نمی ارزه.
من تو خلوتمم همینقدر عوضی ام.
همینقدر مزخرف.
نه حرفای قلمبه سلمبه بلدم. نه حال قصه سر هم کردن دارم.
وقتی تنهام تلخم. زهرمارم. همه آدما همینن. هرکیم میگه نیست داره دروغ میگه.
آدما تو خلوتشون هزار تا کار خاکبرسری میکنن. بعد وقتی جلوت نشستن، هر لقمشونو اندازه یه مکعب کوچولو میبرن و میزارن دهنشون و دور لبشونم با دستمال پاک میکنن، انگار تا حالا با اون دهن فوش ندادن، گوه نخوردن! یه جوری نگاشون مظلوم میشه انگار تا حالا با اون چشما به هر چیزی که نباید زل نزدن.
اگه بخوای به دنیا مثل من نگاه کنی کلش کثافته ولی من خر که نیستم اینارو بت بگم.
وقتی مقابل تو قرار میگیرم کل کثافت دنیا میره پی کارش و میشم مثل بقیه آدما.
من وقتی تو نیستی آدم نیستم. یا شاید وقتی تو هستی آدمم.
نمیگم خوبه یا بد. نمیدونم خوبه یا بد.
فقط میدونم من دوتام! با تو یکی، بی تو یکی دیگه.
نمیدونم کدوم یکیمو دوس دارم. فقد اینکه دوتا شدم.
این دوتا شدن یجورایی میترسونتم. چیز خوبی نیست، هست؟ من ترجیح میدم یکی باشم.
چرا نمیشه؟
چرا نمیشه پیش تو همون آدم همیشگی باشم که همه میشناسن؟
چرا نمیتونم پیش تو سرمو بالا بگیرم و با حرفام برنجونمت؟
اصن چرا وقتی اسم تو میاد وسط صدامو گم میکنم و سرفم میگیره؟
چرا؟!
میگی نشونه؟!
بیخیال🤣
اینا نشونه دیوونگیه.
پیش تو من خودِ خودِ خودمم. یا خودِ خودِ خودمو گم میکنم.
بدون محافظم. بدون سپرم. یه من کوچیک بی دفاع که اگه بهش اخم کنی بند دلش پاره میشه.
جلو تو همه اون نقابایی که واسه پنهون کردن خودم ساختم گم میشه.
منی که ازم ساختی رو نمیشناسم. ازش میترسم. هر لحظه جلو تو کم میاره. ممکنه هر لحظه با جفت زانو هاش بیاد زمین.
منی که ساختی خیلی دست و پا چلفتیه. احمقه.
بیا ببر این منو. بیا ببر این منو که بدون تو تو هپروته.
این منی که دیگه نمیشناسمش.
سعی کردم به روزایی فکر کنم که نبودی. روزای قبل تو. بدون تو.
تو همه جا بودی!
کل خاطره هامو گرفته بودی و انگار از اول بودی.
اولین باری که راه رفتم. اولین باری که کلمه گفتم. روز اول مدرسم. کل تاکسیایی که سوار شدم تا کل اتوبوسا تو تو همشون بودی! خیالت همیشه بوده.
هروقت سرمو بالا گرفتم، هروقت پشیمون سرمو پایین انداختم انگار همه جا بودی!!
چون قرار بود یه روزی باشی.
انگار داشتم از اول راهمو یجوری انتخاب میکردم که... انتخاب؟ انتخاب؟ من انتخاب نکردم که تو سر راهم باشی. من تو زندگیم هیچی انتخاب نکردم حتی انتخاب نکردم خودم باشم.
منی که انتخاب کرده اینجوری باشه رو یادم نیست.
براچی یادم نیست.
اگه یادم نباشه که نمیتونه انتخاب خودم باشه.
بعد از خودم راضی نباشم و فکر کنم اگه بیشتر دقت میکردم اینو انتخاب نمیکردم.
یا من انتخاب میکردم که وقتی افتاد بزنه زیر گریه. وقتی ناراحت شد فوش بده.
یا من انتخاب میکردم که وقتی تو چشات نگاه میکنه زبونش بند نیاد.
یا من انتخاب میکردم هر لحظه زندگیش از خودش راضی باشه و هی فکر نکنه عوضیه، هی نشنوه عوضیه، هی نبینه عوضیه، هی ندونه عوضیه، هی فکر نکنه تو فکر میکنی عوضیه.
بیخیال.
بازم جا موندم...